تکپارتی تام
تکپارتی تام ریدل
توی اتاق نشته بودی و گریه میکردی، اون خیلی سنگ دله! آخه چطور تونست همچین کاری بکنه!
«چند ساعت قبل»
با خوشحالی وارد سالن بزرگ اسلیترین شدی و به سمت تام رفتی جبعه ای که دستت بود رو روی میز گذاشتی و رو به تام گفتی:«تام... برات یه هدیه گرفتم گفتم شاید دوست داشته باشی!» با سردی جواب داد:«باشه....» یکم ناراحت شدی ولی به روی خودت نیاوردی و گفتی:«هی تام بیخال میشه سرت رو از اون کتابا بیرون بیاری؟ یکمم به من توجه کن!» با بی حوصلگی سرش رو بالا آورد و بهت نگاه کرد و با عصبانیت گفت:«میخوای چیکار کنم ها؟ چه انتظاری از من داری!» بهت شوک وارد شده بود ولی جواب دادی:«انتظار؟ من از تو هیچ انتظاری ندارم فقط میخوام یکم به منم توجه کنی تام! مثل دوست پسرای بقیه... با این رفتارات دیگه دارم فکر میکنم که....» حرفت، با حس سوزش شدیدی روی گونت قطع شد... اون بهت سیلی زده بود!... داد زد:«زود باش از اینجا برو!» در حالی که نمیتونستی جلوی اشک هات رو بگیری گفتی:«نگران نباش ریدل! الان میرم دیگه بر نمیگردم! مطمئن باش.» و روتو برگردوندی و رفتی...
«زمان حال»
دست از گریه ورداشتی و بلند شدی، خودت رو توی آینه دیدی جای سیلی، کاملا کبود بود، دوباره اشک توی چشمات جم شد اما خودت رو جم و جور کردی یه دامن کوتاه پوشیدی و از اتاق بیرون اومدی، توی راه رو بودی که هری رو دیدی که به پاهات خیره شده و به سمتت میاد با پوزخند بهت میگه:«به به چه عجت ما شما رو دیدیم... صبر کن صورتت چی شده؟» دستش رو به سمت گونت آورد که یهو دیدی هری پرت شد روی زمین به اون طرف نگاه کردی که تام رو دیدی که رگ گردنش بیرون زده و معلومه عصبیه به سمتت اومد و گفت:«تو... تو دیونه ای چطور میتونی بری پیش اون پاتر احمق!» تو واقعا ترسیده بودی که دوباره بهت سیلی بزنه اشک تو چشمات جم شده بود با ترس گفتی:«لطفا... من..... ولم کن!» وقتی صدات رو اینجوری شنید یکم تعجب کرد و با حرس گفت:«به نظرت من با کسی شوخی دارم ا/ت؟!» اشکات سرازیر شدن، وقتی اشکات رو دید انگار یه لحظه حس پشیمونی بهش دست داد تو با حق حق گفتی«نه... معلومه که شوخی نداری! دیگه دوست ندارم بیا کنارت تو...» میخواستی ادامه بدی که چسبوندت به دیوار و یه بوسه رو شروع کرد، و ادامه داشت تا وقتی که نفسش کم اومد.. وقتی ازت جدا شد گفت:«میدونی... دوست ندارم این رو بگم ولی.. ببخشید من پشیمونم.» یه لبخند شیرین زدی، تام دستش رو روی گونه کبودت کشید و جاش رو بوسید بعد هم بغلت کرد و به سمت اتاق بردت.....(بقیش هم دیگه با خودتون🫣)
✨راستی نظر بدین که رمان رو ادامه بدم یا نه؟✨
توی اتاق نشته بودی و گریه میکردی، اون خیلی سنگ دله! آخه چطور تونست همچین کاری بکنه!
«چند ساعت قبل»
با خوشحالی وارد سالن بزرگ اسلیترین شدی و به سمت تام رفتی جبعه ای که دستت بود رو روی میز گذاشتی و رو به تام گفتی:«تام... برات یه هدیه گرفتم گفتم شاید دوست داشته باشی!» با سردی جواب داد:«باشه....» یکم ناراحت شدی ولی به روی خودت نیاوردی و گفتی:«هی تام بیخال میشه سرت رو از اون کتابا بیرون بیاری؟ یکمم به من توجه کن!» با بی حوصلگی سرش رو بالا آورد و بهت نگاه کرد و با عصبانیت گفت:«میخوای چیکار کنم ها؟ چه انتظاری از من داری!» بهت شوک وارد شده بود ولی جواب دادی:«انتظار؟ من از تو هیچ انتظاری ندارم فقط میخوام یکم به منم توجه کنی تام! مثل دوست پسرای بقیه... با این رفتارات دیگه دارم فکر میکنم که....» حرفت، با حس سوزش شدیدی روی گونت قطع شد... اون بهت سیلی زده بود!... داد زد:«زود باش از اینجا برو!» در حالی که نمیتونستی جلوی اشک هات رو بگیری گفتی:«نگران نباش ریدل! الان میرم دیگه بر نمیگردم! مطمئن باش.» و روتو برگردوندی و رفتی...
«زمان حال»
دست از گریه ورداشتی و بلند شدی، خودت رو توی آینه دیدی جای سیلی، کاملا کبود بود، دوباره اشک توی چشمات جم شد اما خودت رو جم و جور کردی یه دامن کوتاه پوشیدی و از اتاق بیرون اومدی، توی راه رو بودی که هری رو دیدی که به پاهات خیره شده و به سمتت میاد با پوزخند بهت میگه:«به به چه عجت ما شما رو دیدیم... صبر کن صورتت چی شده؟» دستش رو به سمت گونت آورد که یهو دیدی هری پرت شد روی زمین به اون طرف نگاه کردی که تام رو دیدی که رگ گردنش بیرون زده و معلومه عصبیه به سمتت اومد و گفت:«تو... تو دیونه ای چطور میتونی بری پیش اون پاتر احمق!» تو واقعا ترسیده بودی که دوباره بهت سیلی بزنه اشک تو چشمات جم شده بود با ترس گفتی:«لطفا... من..... ولم کن!» وقتی صدات رو اینجوری شنید یکم تعجب کرد و با حرس گفت:«به نظرت من با کسی شوخی دارم ا/ت؟!» اشکات سرازیر شدن، وقتی اشکات رو دید انگار یه لحظه حس پشیمونی بهش دست داد تو با حق حق گفتی«نه... معلومه که شوخی نداری! دیگه دوست ندارم بیا کنارت تو...» میخواستی ادامه بدی که چسبوندت به دیوار و یه بوسه رو شروع کرد، و ادامه داشت تا وقتی که نفسش کم اومد.. وقتی ازت جدا شد گفت:«میدونی... دوست ندارم این رو بگم ولی.. ببخشید من پشیمونم.» یه لبخند شیرین زدی، تام دستش رو روی گونه کبودت کشید و جاش رو بوسید بعد هم بغلت کرد و به سمت اتاق بردت.....(بقیش هم دیگه با خودتون🫣)
✨راستی نظر بدین که رمان رو ادامه بدم یا نه؟✨
- ۳۱.۶k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط